خــوب ِ مــن ،

همین جا درون شعرهایم بمان

تا وسوسه یِ دوستت دارم هایِ دروغینِ آدمها مرا با خود نبرد

به سرزمین هایِ دورِ احساس ؛

من اینجا هر روز با تـو عاشقی می کنم بی انتها

شعرِ من بهانه ایست برای مـا شدن دستهایمان

تا تکرارِ غریبانه یِ جدایی را شکست دهیم

عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم مــانده ..

امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!

و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!

و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست ..

و غمــت سـهم ِ مــن!

قـــدم نزن

این جـــا…

این شعـــر ها ، آن قدر بارانی اند

که می ترســم تمام لحظه هایتـــ خیس شوند…!

مچاله شده ام در خودم با بوی سیگار و طعم تلخ چای مانده

پنجره را باز نکن !

امروز دلم می خواهد غمگین باشم …!

آرزوهایم هوایی میشوند …!

به باد میروند …!

دود میشنود …!

حس میکنم معتاد حسرت هایم شده ام…!

آغوشی باش

و

مرا به اندازه ی تمام اشتباهاتم بغل کن ،

بدون آنکه حرفی میانمان رد و بدل شود ،

فقط نگاه باشد و نفس ،

زندگی آنقدرها دوام نمی آورد ،

همین حالا هم دیر است .

چقدر باید بگذرد؟

تا من

در مرور خاطراتم...

وقتی از کنار تو رد میشوم...

تنم نلرزد...

بغضم نگیرد...

فاحشه کسی‌ است که در زندگیش

از همخوابگی با بزغاله نگذشته است

, و از همخوابگی با بزمچه نیز نمی گذرد,

اما قصد دارد با دختر باکره ازدواج کند...!!!

صادق هدایت

پــاڪن بر میـــدارم

و

"خــودم" را از تمــام دنیـــا پـــاڪ میڪنم...

مــن غلــط ِاضــافــهءِ والدینـــم بــــودم..

خاطرات را باید سطل سطل

از چاه زندگی بیرون کشید...

خاطرات نه ته دارند و نه سر

بی هوا می آیند تا خفه ات کنند...

می رسند...

گاهی وسط یک فکر...

گاهی وسط یک خیابان...

سردت می کنند...داغت می کنند...

رگ خوابت را بلدند...

زمینت می زنند...

خاطرات تمام نمی شوند تمامت می کنند...!!!

نـــمی‌شود لباس‌هایم را

همینجور که تنم است

بپوشانم به تن تو؟

و لباس‌هایت را

همینجور که تنت است

بـــپوشم به تنم؟

می‌شود جوری تووی لباس‌ها گیر بیفتیم

که برای بیرون آمدن

چاره‌ای جز عشقبازی نـــباشد؟

نمی‌شود از هر طرف بچرخم

لب‌های تو برابرم باشد؟

می‌شود از هر طرف بیایی

با چـــــشم‌هایم ببوسمت!

زن جنس عجیـــــبی ست ..

چشم هایش را که می بنـــــدی ؛

دید دلــــش بیشتر میشود !

دلش را که میشــــکنی ؛

بـــــاران لطافت از چشم هایش سرازیــــــر،

انگـــــار درست شده تا روی عشــــق را کــــــم کند

گرگها همیشه زوزه نمیكشند

گاهی هم می گویند: دوستت دارم

و زودتر از آنكه بفهمی بره ای

میدرندخاطراتت را

و تو میمانی با تنی كه بوی گرگ گرفته.....!

می پسـندم پاییـز را

که معافـم می کنـد از پنـهان کردن ِ

دردی که در صـدایم می پیچـد ُ

اشکی که در نگاهـم می چرخـد ؛

آخر همه مـی داننـد

سـرما خورده ام !! …

از تنهاییت دلگیر نباش...

و هیچ وقت آن را با کسی قسمت نکن!!!

مردم این شهر تن ها دادند

تا تنها نمانند.